او داد می زند، عصبانی تر از هر زمان دیگری است. همه چیزش تغییر کرده است. او را تا به حال این طور ندیده بودم. همه مان در اتوبوسی نشسته ایم. از او می ترسم. انگار دنبال من می گردد. از او می ترسم. سعی می کنم طوری که او متوجه نشود از اتوبوس پیاده شوم. همین حالا هم که پیاده شده ام باز هم می ترسم. نمی دانم از ترسم به کجا پناه ببرم. وارد یکی از کوچه های اطرافم می شوم. شهر انگار طوری دیگر شده است. ترسناک شده. احساس امنیت ندارم.

در کوچه آشنایی پیدا می کنم. دلم کمی گرم می شود. احساس ناامنی کمی فروکش می کند. از او می خواهم که چاره ای بیاندیشد. او هم احساس خطر کرده است. با دستش جایی را در میانه ی کوچه به من نشان می دهد. نگاه می کنم باورم نمی شود. دوباره از او سوال می کنم. دوباره باورم نمی شود. جایی نورانی است. نور سبز. گنبد مسجد یا شاید هم امام زاده ای است. ته دلم باور ندارم مشکل حل شود. اما کمی امید دارم. با هم وارد آن مکان می شویم. می روم که وضو بگیرم. انگار نمی شود. آستین هایم بالا نمی روند که بتوانم وضو بگیرم. به این ور و آن ور نگاه می کنم که نکند کسی متوجه شود که نمی توانم آستین هایم را بالا بزنم. نمی دانم چه کار کنم. آشفته ام. وضو نگرفته می خواهم خارج شوم و نماز بخوانم. آشفته تر می شوم. هنوز احساس ترس دارم. چشمانم را باز می کنم. همه اش خواب بوده؟ نفس راحتی می کشم. کاش می توانستم زودتر بفهمم که همه اش خواب بوده و کاش زودتر از خواب بیدار می شدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها