فرفره کاغذی



وقتی کرونا به صورت رسمی داخل ایران اعلام شد، خیلی ترسیده بودم، از همون روز ضدعفونی رو شروع کردم. البته کاملا دقیق نبود وقتی چیزی از بیرون می خریدیم، نمی شستم. اینم به خاطر عدم آگاهی من بود.  ولی دستامو روزی چند بار و 20 ثانیه در هر بار می شستم. حواسم نبود که لباسا و کیفمو باید جای مشخصی بزارم. جاهای مختلفی می زاشتم. بدتر از همه این بود که یبار تو راه الکل صنعتی خریدیم، برای ضدعفونی گوشی و لپتاپ. این الکل رو چندبار استفاده کردیم. به این امید که ضدعفونی کننده است. هیچ جایی هم مبنعی نبود که بگه این الکل ضدعفونی نمی کنه. حتی همسرم به دستش هم اسپری می کرد. تا اینکه دو سه روز گذشت و کاشف به عمل اومد که ای دل غافل الکل صنعتی حتی مضر هم هست نباید با دستامون تماس پیدا کنه. خلاصه گذاشتیمش کنار. با این آزمون و خطا کردن ها شانس آوردیم که چیزیمون نشد و احتمالا جاهای آلوده نرفتیم.

تازه روزای اول بود و ما هم جایی نمی رفتیم به جز سر کار. کم کم فهمیدم باید وسیله هایی که از بیرون می خریم رو هم ضدعفونی کنیم. میوه ها رو، بسته بندی ها و کلی چیزای دیگه. تموم لباسا رو حالا در جای مشخصی می گذاریم. دستامونو رو بعد از ورود به خونه می شوریم و البته بعدا فهمیدیدم بهتره بعد از دراوردن لباسا بشوریم تا اگر لباسا آلوده بودن دوباره دستامون آلوده نشه. کم کم داشتیم یاد می گرفتیم چیکار کنیم و وسواس من هم زیاد می شد تا اینکه تصمیم گرفتم نون در خونه درست کنم.

همسرم انقدر حساس نبود. البته رعایت می کنه ولی مثل من وسواسی نشده. منم این مدت حسابی اذیتش کردم با غر غرهام که اینو بزار اونجا، اونو بزار اینجا. اعصابم بهم ریخته. سر کارم دیگه نمیرم. این طوری برای خودمم بهتره. چون اگر بیرون برم و بیام خونه بیشتر حالم بد میشه.

راستش وسطای اسفند سالگرد ازدواجمون بود و من یه هفته قبلش می گفتم میشه من اولین سالگرد ازدواجمو ببینیم. راستش خیلی امید نداشتم. تا اینکه این روز هم رسید و گذشت و من زنده موندم همچنان هم زنده هستم. فردا سال 99 شروع میشه و من حتی اگر به صورت نهفته کرونا هم داشته باشم، اما فردا رو حتما خواهم دید مگر یه زله ای چیزی بیاد که تا فردا بمیرم ولی حتما از کرونا نخواهم مرد!

این روزا قلبم یکمی درد میاد. می دونم به خاطر این روزا فشار عصبی دارم. دلم می خواد یجوری حواسمو ازش پرت کنم، ولی خیلی سخته. عکس العمل من به این روزا انقدر بی تابی و نگرانیه. امیدوارم هر چه زودتر دارویی چیزی پیدا شه تا بلکه اون چاره بشه وگرنه مردم که رعایت نمی کنند. البته نه همه ولی تعداد قابل توجهی هنوز سرشون کردن تو برف دارن میرن خرید و مسافرت و بعدشم حتما دید و بازدید عید رو انجام میدن.

همه دلشون می خواد برن بیرون اما چه کنیم صبر کردن بهتر از اینه که هم خودمونو به کشتن بدیم هم مردمو دیگه رو.

 


چند روز پیش رفته بودم عطاری. تو همون چند دقیقه ای که اونجا بودم چند نفر اومدن سیاهدانه و عنبرنسارا بخرند. منم سریع خریدم رو انجام دادم و با ترس و لرز از مغازه بیرون اومدم. اولین کارتمو اینجا کشیدم و احتمالا چند تا کرونا روی کارتم سوار شدند. رفتم تا خریدهای دیگه رو انجام بدم. خودم احساس می کردم که الان حتما از چهره ام مشخصه که چقدر استرس دارم. از بین آدم ها سریع حرکت می کردم. بوی سیگار  و ادکلن رو بیش از همیشه متوجه بودم. از بعضی مغازه ها هم بوی اسفند میومد. یا به خاطر خاصیت ویروس کشی! یا احتمالا برای اینکه چشم نخورن! دست فروش ها بساط کرده بودند. نزدیکه عیده و انواع و اقسام وسیله ها رو ریخته بودن کنار خیابون از کیف گرفته تا تنگ ماهی. تو دلم می گفتم آخه الان وقت تنگ ماهی فروختنه؟ برای کدوم ماهی برادر؟ گفتم شاید نیاز داره من نمی دونم که. تندتر حرکت کردم. از بین آدم ها که رد میشدم حواسم بود که بهشون نخورم و سرفه هاشون تو حلقم نره. البته که متوجه نشدم کسی سرفه بکنه.
روز پدر بود و چند نفری در خیابون شیرینی به دست و چند نفری در شیرینی فروشی بودند. تو دلم لعنت کردم. گفتم حالا امسالو بیخیال شو هموطن. چی میشه مگه با تلفن به پدرت تبریک بگی. حالا اگه تو خونه پدرت بگه یه لیوان آب دستم بده کلی بهانه میاریا ولی یه جعبه شیرینیو حتما باید بخری. بابا شاید داری جون پدرتو به خطر می اندازی! استرسم بیشتر می شد و دستانم توان حمل اون همه چیزو نداشت. می خواستم همه چی بخرم تا دیگه مجبور نباشم بیام وسط آدم ها. احساس می کردم کارتی که تو چند تا مغازه کشیدم الان حتما پر ویروس شده. دستام، کیفم، کاپشنم، روسریم که مجبور می شدم هر چند وقت یکبار درستش کنم که از سرم نیوفته الان مملو از ویروسه. حتما دستم به صورتم و موهام هم خورده بود. وای خدا چکار کنم. خلاصه با احساس پر شدن از ویروس به خونه برگشتم. حالا کارم شروع شده بود عوض کردن لباسام، شستن دست ها برای چندین بار و ضدعفونی کردن همه ی اون وسیله ها منو از پا انداخت. صورتم و موهام باید شسته بشن. کمرم درد می کرد ولی ارزششو داشت. خیالم تقریبا راحت بود. اما نه کاملا. لباسهایی که اون گوشه انداخته بودم حتما پر از ویروس بود. باید صبر می کردم و بهشون دست نمی زدم تا یه مدت بگذره و من راحت شم. نکنه وقتی دستامو می شستم آب از دستم چکید روی زمین. نکنه میوه ها رو خوب با ریکا نشستم.  بی خیال دیگه نمی کشم. یه گوشه تا صبح می خوابم. احتمالا تا صبح اون ویروسای لعنتی جان به جان آفرین تسلیم کردند. اگرم انقدر زرنگن که تو بدنم باشن دیگه کاری از دستم بر نمیاد. دو هفته باید صبر کنم ببینم چه بلایی سرم اومده.
سرمو می زارم رو زمین. به مامانم فکر می کنم به بابا و برادرام. مامانم نون ها رو همین طوری مصرف می کنه. میگه چیکار کنم دیگه نونو نمی تونم کاری کنم. میگم باید داغ کنی. این یک قلم دیگه تو کتش نمیره.
صبح میشه و شروع می کنم به نون پختن. دستور اول بد نشد، دستور دوم، افتضاح، دستور سوم، داره خوب میشه، دستور چهارم و پنجم خوب شدند. خوب امیدوار شدم همه چی خوب پیش میره و نون مورد پسندم هست ولی یکیشون که از اون یکی بهتره شیر میخواد و ماست. هر چی شیر و ماست داریم نون درست می کنم ولی بقیه اش رو از دستور دیگه که با اب درست میشه، درست میکنم. اخه نمی تونم که به خاطر شیر  و ماست بازم برم مغازه. ضروری نیست وقتی کارم با همین هم راه میوفته.
منم مثل خیلیا دلم برای بیرون رفتن تنگ شده. اصلا دروغ چی بگم برای خرید کردن. دلم خرید می خواست. گاهی تو اینستا لباس می بینم میگم چه خوبه بزار حداقل اینترنتی خرید کنم. میگم دختر، بابا مگه ضروریه اون مامور پست بدبخت چرا باید مامور وسیله های غیر ضروری من تو این روزای بحرانی بشه. بی خیال میشم و صبر می کنم تا ببینم این ویروس لعنتی به جون من افتاده یا نه.
چقدر شنیدن خبرای خوب تو این روزا خوبه و آدم دوست دارم هر روز که از خواب پا میشه یه چیز خوب بشنوه. البته اگر باشه. بعضی شبا از استرس گریه می کردم. حتی یک شب وقتی که فهمیدم اون محلولی که استفاده می کردیم برای ضدعفونی گوشی و لپتاپ احتمالا الکل نبوده خوابم نمی برد و قلبم تا مدت ها درد می کرد. البته نخوابیدن و درد قلب من به جهنم. پر پر شدن انسان ها رو کی جواب میده.
به دوستم میگم ببین روزگار داره گلچین میکنه، میگه خدا کنه ما لایقش نباشیم :))


گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟

دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و بخشنده باشد که این بار هم مرا ببخشد و از من بگذرد. چطور می توانم این همه خوبی هایش را جبران کنم؟

چطور می توانم رفتارم را عوض کنم تا دوباره و دوباره و دوباره مرتکب این اشتباه نشوم. چطور این همه لجبازی می کنم. چرا نمی توانم خودم را کنترل کنم؟ چرا نمی توانم او را بیشتر درک کنم. چرا سریع پر از خشم می شوم. چرا؟

من را ببخش. ببخش که به تو مدیونم بابت ناراحت بودنت. بابت درگیر بودن فکرت. کاش این ها را می توانستم به تو بگویم. ولی می دانم انقدری از دستم ناراحتی که نمی توانم با تو حرفی بزنم.


وقتی کرونا اومد، چند روز اولش بیرون می رفتم، یعنی می رفتم سر کار اما بعدش دیگه خونه نشین شدم. تنها موندن تو خونه سخته. کسی نیست باهاش حرف بزنی و کم کم احساس می کنی داری افسرده میشی.

من آدم کم حرفی هستم. اما از این بدم نمیاد که کسی با من حرف بزنه. دوست دارم حرف بزنه من گوش بدم و اگر حرفی اومد تو مغزم بزنمش. یادمه وقتی مجرد بودم و تو خونه ی خودمون زندگی می کردم، این جور موقع ها که حالم خوب نبود به بابام می گفتم حرف بزنه. بابام مثل من کم حرف نیست و کلی حرف داره برای گفتن. کلی داستان و ماجرا تعریف می کنه.

همسرم هم میره سرکار و من بیشتر تنها می مونم. دوست ندارم به کسی پیام بدم یا زنگ بزنم تا وقتشو بگیرم.

اما امروز چند جا خوندم که اگر حوصله ات سر میره خیلی بهتر از اینه که الان تو تخت بیمارسشتان باشی. آره. درسته. اشکال نداره. این روزا سخته برای همه. امروز چند تا کار باید انجام می دادم ولی فقط به یکیشون رسیدم. البته اونم کامل نه. بازم وقت دارم می تونم اون یکی ها رو یکم پیش ببرم. وقتم زیاد هدر دادم.

کیک پختن رو دوست دارم اما فر نداریم برای همین کیک پختنم محدود میشه به چند تا کیک که تو قابلمه بشه بپزم.


این روزا که این بیماری لعنتی افتاده به جون مردم تمام دنیا و کلی کشور فقیر و غنی رو درگیر خودش کرده، فکر می کنم چقدر ما انسان ها ضعیف هستیم و چقدر دانشمون کمه. الان چند ماهی هست گذشته و آمار داره زود به زود بالا میره اما کو از یکم اطلاعات در مورد این ویروس خیلی خیلی فسقلی.

این همه آدمیزاد ادعا می کنه که چقدر پیشرفت کرده، چقدر پرده از حقایق برداشته، اما حالا با اومدن یک ویروس زندگی ها کلا بهم ریخته. خیلی چیزا اهمیتشو از دست داده و خیلی چیزای دیگه مهم شدند. مثلا الان دستمال کاغذی تو بعضی کشورا خیلی اهمیتش بالاست و تو کشور ما هم نمی دونم چی اهمیتش بالاست راستش! :) 

شاید دلیل ندونستن من این باشه که مردم خیلی جدی نمی گیرن. البته نه همه ی مردم. حداقل اون مردمی که تو ایام عید رفتن مسافرت یا دید و بازدید و خواستن از این تعطیلی استفاده کنند بدون این که بدونن اصلا برای چی تعطیل شدند. خوب اگر قرار بود بری مسافرت که دیگه تعطیل نمی کردند بنده ی خدا.

این روزا بعضی وقتا می بینم بعضیا غر می زنن که اگه تو خونه بمونیم از کجا بیاریم خرج زن و بچه مونو بدیم. شما درامد دارید رفتید قرنطینه. خوب این راسته. ولی حرف اصلی با اینا نیست که. حرف اصلی با اونایی که به خاطر کار ضروری نمیان بیرون. به خاطر تفریح و خوشگذرانی میان. وقتی اینا نیان بیرون، حداقل اون آدمایی که واقعا نیاز بیان بیرون با خیال راحتتری میان بیرون. 

راستش انقدر راجب این مسئله ی مسافرت رفتن و عدم رعایت مردم حرف زده شده که دیگه حالم بهم می خوره منم بیشتر چیزی بنویسم یا بخوام حرفی به کسی بزنم. فقط دوست دارم یه روزی مغز این آدما شکافته بشه ببینم اینا چی تو ذهنشون هست که درکی از شرایط فعلی ندارد و به چه خوشحالی و شادمانی میرن مسافرت در حالی که آدم ها دارن پر پر میشن.

بگذریم. بشر مونده تو کار یه ویروس. معلوم نیست آینده ی دور و نزدیک چه بیماری ها و مشکلات دیگه ها به سمت انسان ها میرسه و چه بسا بعضی از این مصیبت ها مسببش خود این بشر دو پا هست. مثل همین سوپ خفاش که میل نمودند و نوش جان کردند و فکرشم نمی کردن که خوردن یه سوپ خوشمزه از نظر اونا بخواد دنیا رو ت بده و از پا در بیاره. البته خودشونو از پا در نیاورد. ماشالله زود جمع و جورش کردند و رفت و حالا بقیه موندن با این دست پرورده ی چشم بادومی ها.

این روزا استرسم کمتره. یعنی استرس کروناییم کمتره. شاید چون خونه موندم. اما خوب فکر و خیال چیزای دیگه هست. 

 


مدتی هست روی سئوی یک سایت کار می کنم. نمی تونم بگم سئو رو خیلی خوب بلدم. نه اتفاقا اولین تجربه ام بود. تقریبا سه ماهی شده که این کارو شروع کردم. تو بعضی کلمات کلیدی زود بالا اومدیم. حدود 1 ماه پیش بود تو یکیش اومدیم صفحه ی اول ولی تو بعضی نه. احتمالا علتش پر رقابت بودن این کلمه ی کلیدی هست. الان حدود 3-4 روزی هست تو یه کلمه ی دیگه که برام مهمه اومدیم صفحه ی سوم. راستش روزی که بیام صفحه ی دوم خیلی روز خوبیه. چون روزای اول صفحه ی 8-9 بودیم. البته گوگل انگار آدمو تاب میده بین صفحات. 8 بودیم، 9 بودیم و حتی 7 هم اومدیم باز رفتیم عقب. الان که تا سه اومدیم باید بگم تا مدت ها صفحه ی چهار بودم و این هم خوشحال کننده است که بالاخره اومدیم صفحه ی 3. راستش شاید کمی گیج کننده باشه ولی قبل از اومدن به صفحه ی 3،  2-3 روزی صفحه ی 5 هر رفتیم :))) یعنی صفحه ی 4 بودیم حدود 1 ماه و نیم بعدش برای 2-3 رفتیم 5 الان اومدیم سه. 

خلاصه اینکه خیلی بالا پایین داره ولی بعد مدتی تقریبا می فهمی چقدر پیشرفت کردی. امیدوارم زود بیام دو بعدشم یکم که بفهمم نتیجه ی کارم درست هست یا نه.


امروز خیلی کلافه شدم. البته این احساس کلافگی رو قبلا هم حس می کردم. خوب همه مون ممکنه حسش کنیم. ولی این روزا بیشتر حسش می کنم. انگار مثل یک زندانی که اسیره و نمی تونه جایی بره. می دونم باید تحمل کنم و بیرون نرم.

این حس کلافگی یک مقدارش هم برای اینه که واقعا دیگه نمی دونم تو خونه چیکار کنم. انگیزه ام کم شده. دلم می خواد یکم گریه کنم تا سبک بشم ولی گریه ام نمیاد. گاهی این طوری میشم. دلم کلی می گیره ولی نمی تونم گریه کنم.

به مادرم می گفتم چقدر این چند وقته ریکا خوردیم. آره ریکا. همون که باهاش ظرفا رو می شوریم. مادرم میگه آره من که دقت می کردم یه موقع رو میوه ها یا غذا ریکا نپاشه حالا دارم همه چیو با ریکا می شورم. راستم میگه قدیما که تو خونمون ظرف می شستم یه موقع اگر ظرف میوه کنار ظرف شویی بود سریع برشون میداشت که روی میوه ها یه قطره کف نریزه.

بعد از مدت ها هوا انقدری گرم شده که شوفاژ رو بستم و پنجره ها رو باز کردم. البته یکی از پنجره ها رو صرفا برای این باز کردم که یکم صدای بیرون بیاد خونه. آدم احساس می کنه خودش تو دنیا تک و تنها افتاده. اما پنجره رو باز کردم صدای زن همسایه که 3-4 ساعته داره بچه هاشو دعوا می کنه میاد صدای موتور، ماشین و پرنده ها هم گاهی میاد. همینم خوبه.

خیلی وقته کتاب نخوندم. خیلی وقته ها، نمی تونم بگم چند هفته، میگم چند ماه. واقعا چند ماه شده درست و حسابی نخوندم. راستش داشتم فکر می کردم وقتی این همه خوندن تاثیر زیادی نداشته، یعنی من راه اشتباهی رفتم. یه چیزی این وسط اشتباهه. نمیگم اصلا تاثیر نداشته ولی در واقع احساس عالم بی عمل بودن بهم دست میده. حسی که وقتی چیزی رو یاد می گیری ولی ازش استفاده چندانی نمی کنی. می دونم یه خوبیش اینه که از شبکه های اجتماعی مثل تلگرام و واتساپ به دوری. اما اینا که فقط نیست. یکمی هم روی طرز تفکر آدم تاثیر می گذاره. شاید یکم نسبت به دنیا اطرافم روشن تر شده باشم ولی بازم بی عملی انگیزه ی آدمو می کشه. شایدم چیزای دیگه روی انگیزه ی کتاب خونی من تاثیر گذاشته باشن. نمی دونم دقیقا چه چیزهایی. ولی مدتیه دوباره به دل شبکه های اجتماعی برگشتم! اینم از معایب کتاب نخوندن!

با اینکه پنجره رو باز کردم و یه باد خنکی هم میاد، باز هم احساس می کنم هوا بیشتر گرم شده. نمی تونم بگم خدا رو شکر که گرم شده یا چیز دیگه. ولی چند روز که بارون میومد و یه روزم برف، می گفتم چرا تموم نمیشه این سرما. من خودم بارون و برف رو دوست دارم ولی احساس می کردم هوا گرم شه شاید این ویروسم کم کم بره. به خیالم خودم. وگرنه نمی دونم واقعا چه تاثیری داره. یه جور احساسه که امیدوارم درستم باشه.

حالا که رسیدم به آخر نوشته انگار یکم حالم بهتر شده. نمی دونم چه چیزی توی این نوشتن هست. گاهی وقتی حالم خیلی گرفته است. می نویسم و اشکم همین طور جاری میشه و انگار تخلیه شدم. راستش فکر می کنم شاید به خاطر این باشه که حواس آدم جمع تر میشه وقتی داری می نویسی، تمرکز می کنی و می نویسی. ولی وقتی همین طوری داری فکر می کنی، فکرت به هزار جا پرتاب میشه. صدای همساده هنوزم میاد. انگار سه چهار تا بلندگو قورت داده :) بعضی ها همین طوری عادی هم بلند بلند صحبت می کنند. یاد وقتی افتادم که فامیلای بابام دور هم جمع میشن یا میریم روستاشون انقدر بلند حرف می زنند :)

بعدظهر دلم بستنی می خواست. اما الان دیگه نمیخواد. اینم یکی از تاثیرات گذر زمانه. در طی چند ساعت دیگه دل آدم اون چیزای قبلی رو نمی خواد حالا چه برسه به چند روز، چند ماه یا حتی چند سال! شایدم بعضی چیزا رو آدم سال های سال بخواد. فرق داره خوب!


او داد می زند، عصبانی تر از هر زمان دیگری است. همه چیزش تغییر کرده است. او را تا به حال این طور ندیده بودم. همه مان در اتوبوسی نشسته ایم. از او می ترسم. انگار دنبال من می گردد. از او می ترسم. سعی می کنم طوری که او متوجه نشود از اتوبوس پیاده شوم. همین حالا هم که پیاده شده ام باز هم می ترسم. نمی دانم از ترسم به کجا پناه ببرم. وارد یکی از کوچه های اطرافم می شوم. شهر انگار طوری دیگر شده است. ترسناک شده. احساس امنیت ندارم.

در کوچه آشنایی پیدا می کنم. دلم کمی گرم می شود. احساس ناامنی کمی فروکش می کند. از او می خواهم که چاره ای بیاندیشد. او هم احساس خطر کرده است. با دستش جایی را در میانه ی کوچه به من نشان می دهد. نگاه می کنم باورم نمی شود. دوباره از او سوال می کنم. دوباره باورم نمی شود. جایی نورانی است. نور سبز. گنبد مسجد یا شاید هم امام زاده ای است. ته دلم باور ندارم مشکل حل شود. اما کمی امید دارم. با هم وارد آن مکان می شویم. می روم که وضو بگیرم. انگار نمی شود. آستین هایم بالا نمی روند که بتوانم وضو بگیرم. به این ور و آن ور نگاه می کنم که نکند کسی متوجه شود که نمی توانم آستین هایم را بالا بزنم. نمی دانم چه کار کنم. آشفته ام. وضو نگرفته می خواهم خارج شوم و نماز بخوانم. آشفته تر می شوم. هنوز احساس ترس دارم. چشمانم را باز می کنم. همه اش خواب بوده؟ نفس راحتی می کشم. کاش می توانستم زودتر بفهمم که همه اش خواب بوده و کاش زودتر از خواب بیدار می شدم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها